غزل شمارهٔ ۱۸۴۱

پرکوته است دست به هر سو دراز حرص
غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص
عزلت گزیده‌ایم و به صد کوچه می‌تپیم
آه از قناعتی‌ که کشد بی‌نیاز حرص
در رنگ آبرو زرت ازکیسه می‌رود
انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص
خاکیم و هرچه‌ گل‌ کند از ما غنیمت است
ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص
آثار شرم از نظر خلق برده‌اند
خاکی مگر شود شرهٔ چشم باز حرص
از طبع دون هنوز به پستی نمی‌رسد
گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص
دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش
کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص
آنجاکه عافیت طلبی عزم جست و جوست
گامی به مقصد است قریب احتراز حرص
تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست
خوش عالمیست عالم بی‌امتیاز حرص
بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است
از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص