غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست