غزل شمارهٔ ۴۲۲۸
مردان نظر سیاه به دنیا نمیکنند
روز سفید خود شب یلدا نمی کنند
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
از کار ما هنوز گره وا نمی کنند
خوبان که همچو سیل عنان ریز می روند
اندیشه از خرابی دلها نمی کنند
دارد حذر ز سایه خود عقل شیشه دل
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند
در عالمی که حشر مکافات قایم است
از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند
آنها که کرده اند چو کف بار خود سبک
اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند
در راه چون پیاده حج خرج می شوند
جمعی که فکر توشه عقبی نمی کنند
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق
در خواب مرگ نیز کمر وانمی کنند
صائب تمام عمر به زندان وحشتند
جمعی که زندگی به مدارا نمی کنند