غزل شمارهٔ ۱۳۴
دلم رفت و جان و حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش به روی زمین هم نماند
نشسته به خون مردم چشم، دانم
که در خانه مردمنشین هم نماند
چه هر دم به ناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتادهٔ خاکساری بمیرد
سهیقامت نازنین هم نماند