غزل ۴۵۸
گر متصور شدی با تو درآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن
کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق
کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن
داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن
قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن
آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن
هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست
باک ندارد به روز کشتن و آویختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن