غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو دل ز دایرهٔ عقل بی تو شد بیرون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
دلم، که از سر سودا به هر دری میشد
چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون
کسی که خاک درت دوستتر ز جان دارد
چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟
دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش
که هیچ قدر ندارد بهای قطرهٔ خون
چو رایگان است آب حیات در جویت
چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟
دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت
ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگر گون