غزل شمارهٔ ۶۶۵۲
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای
شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای
چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای
ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای
کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای
عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای
در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای
روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای
در میان روز و شب خون در میان است از شفق
چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟
آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای
در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای
آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو
چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای
آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای
صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای