غزل شمارهٔ ۶۱۵۱
گر بنالم خون ز چشم سنگ می آید برون
ور بگریم خار و گل یکرنگ می آید برون
هر طرف دیوانه خوش طالع من می رود
کودکی با دامن پر سنگ می آید برون
فارغ است از خودنمایی جوهر اقبال ما
تیغ ما از زخم ها بی رنگ می آید برون
عمرها باید که آن یاقوت لب نوخط شود
سبزه با تمکین ز زیر سنگ می آید برون
زخم پیکان می شود در سینه دلگیر من
گل ز باغم غنچه دلتنگ می آید برون
طوطیان را دل چو مغز پسته خون خواهد شدن
گر به این تمکین شکر از تنگ می آید برون
هر که چون آیینه لوح سینه خود صاف کرد
ساده از دنیای پر نیرنگ می آید برون
یک گل بی رنگ دارد عالم پر رنگ و بو
کز لطافت هر زمان صد رنگ می آید برون
بیستون را در فلاخن می گذارد تیشه ام
کوهکن با من کجا همسنگ می آید برون؟
گر چه در هر حمله ای می افکند صد سر به خاک
دست خالی نیزه ام از جنگ می آید برون
گر به این دستور خواهد باده من جوش زد
از طلسم چرخ مینا رنگ می آید برون
از دل ما حرص را دست تصرف کوته است
این سبو خشک از می گلرنگ می آید برون
نیست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهی
نقش شیرین بی حجاب از سنگ می آید برون
از ریاضت هر که را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ، سیر آهنگ می آید برون
صبح پیری از دلم زنگار غفلت را نبرد
دیگر این آیینه کی از زنگ می آید برون؟
ما درین گلزار صائب مرغ آتشخواره ایم
دانه ما چون شرار از سنگ می آید برون