غزل شمارهٔ ۴۰۳۳
که با تو حرف شهیدان عشق می گوید
که خون شبنم از آفتاب می جوید
به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی
که هفته هفته رخ خویش را نمی شوید
در آن دیار که ماییم بیغمی کفرست
هوای ابر ز دل میل باده می شوید
کراست زهره که از آستین برآرد دست
صبا درین چمن از شرم گل نمی بوید
ترا گمان که تو در خواب آنچه می بینی
به ما تپیدن دل یک به یک نمی گوید
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
که رخ به خون جگر شسته لاله می روید
ز شرم نیست نظر پیش پا فکندن یار
بهانه اش شده آخر بهانه می جوید
رسید عشق به پابوس عرش وبرگردید
هنوز عقل گرانجان رفیق می جوید
اگر به چشمه تیغ تو راه خضر افتد
ز جبهه خط غبار حیات می شوید
ز تاب پرتو روی تو دیده صائب
ز آفتاب قیامت پناه می جوید