غزل شمارهٔ ۴۰
نور او در دیدهٔ بینا خوشی دیدیم ما
نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما
شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست
دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما
غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست
هرچه رو بنمود از آن رو بازپرسیدیم ما
ز آفتاب حسن او عالم همه روشن شده
کس ندیده این چنین نوری و نشنیدیم ما
ساقی مستیم و میخانه سبیل ما بُود
می به هر رندی که دل می خواست بخشیدیم ما
مو به مو زلف سیاهت ما به دست آورده ایم
گیسوئی خوش بافته بر دست پیچیدیم ما
در خرابات مغان با نعمت الله همدمیم
عاشقانه جام می از ذوق نوشیدیم ما