غزل شمارهٔ ۵۱۵۰
شده است هرسو برتنم فتیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ
چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ
به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ
به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ
ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ
ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ
فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ