غزل شمارهٔ ۱۷۱
یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ چشم خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمی آید ز من همچون حباب
موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه باد فنا؟
زنده جاوید از دست حمایت کن مرا
بهر تعمیر گهر گرد یتیمی لایق است
از غبار خاکساری ها عمارت کن مرا
خشک بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گر چه در صحبت همان در گوشه تنهائیم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
بی طفیلی نیست مهمانخانه اهل کرم
با سیه رویی به کار اهل جنت کن مرا
گر ندانم قدر تلخی های شورانگیز عشق
زهر در کام از شکرخند حلاوت کن مرا
در خرابی هاست چون چشم بتان تعمیر من
مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
(خال عصیان برنمی تابد دل خونین من
لاله بی داغ صحرای قیامت کن مرا)
از فضولی های خود صائب خجالت می کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟