غزل شمارهٔ ۳۶۸۲
ز کاهلی به نظرها جوان گران گردد
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
مکن تکلف بسیار، کز مروت نیست
که میهمان خجل از روی میزبان گردد
مجو زیاده درین میهمانسرا ز نصیب
که میهمان ز فضولی به دل گران گردد
دل آرمیده شود نفس چون به فرمان شد
که ایمنی سبب خواب پاسبان گردد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس و خار آشیان گردد
نثار عشق جوانمرد کرده نقد حیات
غریب نیست زلیخا اگر جوان گردد
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که مد عمر سبکسیر از زبان گردد
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
سخن به گرد جهان آنقدر روان گردد
به نان خشک قناعت کند سعادتمند
هما ز مغز تسلی به استخوان گردد
ز شورچشمی ادبار غافل افتاده است
سبکسری که به اقبال شادمان گردد
به خرد کردن دانه است آسیا را چشم
مدان ز لطف اگر گردت آسمان گردد
اگر به کوه گرانسنگ پا بیفشارم
ز برق تیشه تردست من روان گردد
مکن ز سختی ایام رو ترش صائب
که مغز، نرم ز زندان استخوان گردد