غزل شمارهٔ ۶۲۸۱
روی از خلق نگردانده به حق روی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن
طعمه چون شیر به سر پنجه مردی به کف آر
چون دم سگ صفتاخدمت هر کوی مکن
از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن
خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن
پله خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن
دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن
عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن
موی در دیده صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن
داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن
صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه زانوی مکن
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن