غزل شمارهٔ ۳۶۵

پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب
گشت از هر موج ‌شمع حسرتی روشن درآب
صاف‌دل را شرم تعلیم خموشی می‌کند
ناید ازموج گهر جز لب به هم بستن درآب
در محیط‌عمرجان را رهزنی جزجسم نیست
غرقه را پیراهن خود بس بود دشمن در آب
محرمان وصل در خشکی نفس دزدیده‌اند
خار ماهی را نباشد سبز گردیدن در آب
صد تپش دربار دارد خجلت وضع غرور
موج نبض بیقرار است از رگ گردن در آب
صحبت رو آشنایان سر به سر آلودگی‌ست
آینه از عکس مردم می‌کشد دامن درآب
تا توان در شعله‌کردن ریشهٔ دود سپند
چون ‌حباب از تخم ‌ما سهل است بالیدن در آب
انفعال خودنمایی از سبک‌مغزان مخواه
هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن در آب
بوالهوس در مجلس می می‌شود طاووس مست
رنگهای مختلف می‌جوشد ز روغن در آب
خصم سرکش را فنا ساز از ملایم‌طینتی
آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب
طبع روشن نیست بی‌وحشت ز اوضاع سپهر
صورت دام است بیدل عکس پرویزن درآب