مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده‌گانه

سنایی / حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه / الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان

آنکه بر مملکت ظهیرست او
خلق را در بهی بشیر است او
عالَم برّ و آسمان آمان
مایه و مادر نتیجهٔ جان
خلق را بر بهی بشیر شده
بر همه مملکت ظهیر شده
بر عمیدان مملکت سالار
شاه را بر گزیده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذّت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج یک به یک پیدا
همچو برج دوپیکر جوزا
عقل گمره ز شکلهای رفیع
روح واله ز نقشهای بدیع
گر نه ار تنگ مانی است آن خط
از چه خطهای مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بوّاب
همچو با آب صافیست سراب
انس روحست نقطه‌های خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معنی‌ست
همچو ار تنگ خامهٔ مانیست
لفظ و معنی به یکدگر جفتست
زان خرد بر خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پیش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضهٔ نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتش‌فروز گشت دمش
باد بی‌بد نتیجهٔ دل اوست
داد بی‌دد دریچهٔ دل اوست
دین ودنیی مسلّم دم اوست
زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست
صادر و وارد عطاجویان
گشته از هر سویی بدو پویان
عالمی از عطاش آسوده
یافته هرچه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است
صدف دُرّ عالم یزدانی
دلش اندر ره مسلمانی
در میان حریم حرمت او
از برای فزود حشمت او
دست او با قلم چو یار شود
بر معانی سخن سوار شود
آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دریا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سرّ خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجه‌اش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سرّ سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پیدا نیست
چون سخایش سحاب و دریا نیست
باد لطفش بزیده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر زا صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ویست قدیم
دهر را هیبت ویست عظیم
نیست در مملکت چنو یک تن
گاه تدبیر و رای و گاه سخن
واقف راز شهریار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوّار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرین گشته
همه با ساز و اسب و زین گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مایه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عیان
سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بُوَد
هرچه عیبست ازو نفور بُوَد
نور رویش حدیقهٔ حذقست
خط خطش حظیرهٔ صدقست
خط او خطهٔ معانی بکر
نام او نامهٔ مبانی ذکر
قلمش چون معانی انگیزد
نقشبند معالی آمیزد
خط و معنی وی ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادی ازو بباض ملَک
هر بیاضی ازو سواد فلک
از سواد و بیاضش از پی مزد
گشته عقل همه امینان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم
چون سَر خویش سِر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دین نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نیاید جود
زانکه دریا و ابر و کان به عطا
بکنند از طریق جود خطا
لعل کی دید هرکه کانی کند
زر کجا یافت هرکه جانی کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآید از پی ساز
مور وار از میان خانهٔ راز
فلک از جود او عطا جویست
راز بارای او سخن گویست
راز دارست عزّتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجرای زمانه دیده دلش
هرچه زو خوبتر گزیده دلش
وهم او چون نم هوا از گِل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پدید زمزم و نیل
دست او همچو پای اسماعیل
دور دوران عقل جامهٔ او
رهِ مردان چو برق خامهٔ او
عملش هست نامهٔ یحیی
قلمش هست چون دم عیسی
عزم و حزمش ز رای نیکوتر
گشته در کارها ورا یاور
شده در کار ملک و دین بیدار
دین و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرّف ملک
کرده از رای او تعرّف ملک
زان نکو اعتقاد و رای رزین
شده چون خلد مُلکت غزنین
به گه دور و سیر خامهٔ او
کرده چون روی حور نامهٔ او
حور را حرز و هیکلست آن خط
که نیابی برآن نهاد و نمط
چون سرِ کلک در زند به دوات
بنویسد بصر به سمع برات
که من این نوع تا که بودستم
نه تو دیده نه من شنیدستم
راست گویی که نامهٔ یحیست
یا به گاه شفا دم عیسیست
پردهٔ معجزات تا بدرید
معجزی زان صفت کسی نشنید
قلم او سخی‌تر از کوثر
منظر او بهی‌تر از مَخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتی و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان
مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بندهٔ نو زمانهٔ کهنش
تا جهانست و هست لیل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دی ماه خوشتر از نوروز
دین و دنیا ورا مسخّر باد
صدر دنیا ورا برادر باد