قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت
آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت
بار تقدیر به آسانی برد
غم سنگینی این بار نداشت
با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت
دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت
توشهٔ آز در انبار نداشت
اندرین محکمهٔ پر شر و شور
با کسی دعوی پیکار نداشت
آنکه با خوشه قناعت میکرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
کار جان را به تن سفله مده
زانکه یک کار سزاوار نداشت
جان پرستاری تن کرد همی
چو خود افتاد، پرستار نداشت
چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت
زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسیار نداشت
کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت
روح چون خانهٔ تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت
تن در این کارگه پهناور
سالها ماند ولی کار نداشت
به هنر کوش که دیبای هنر
هیچ بافنده ببازار نداشت
هیچ دانی چه کسی گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت
کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت
دیده گر دام قضا را میدید
هرگز این دام گرفتار نداشت
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
خبر این خفته ز بیدار نداشت
گل امید ز آهی پژمرد
آه از این گل که بجز خار نداشت
زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت
در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت
دل پاک آینهٔ روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
دهر جز خانهٔ خمار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت
اندرین پرتگه بی پایان
هیچکس مرکب رهوار نداشت
قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت
پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد
کاش این پرده برخسار نداشت