قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید

یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یک‌کوه بیستون
سر چو به خاک برنهد ت‌ن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که ‌کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سرب‌ء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده ‌گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشق‌پروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان‌ شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربده‌اش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا به‌گه وصال او چیره تو باشی او جبون
بی‌رم و طمه و لگد خم ‌کنیش‌ چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون