غزل شمارهٔ ۳۸۶۱
ز چهره حال دل زار من عیان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مراآه حسرت است نصیب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
مبند دل خدنگی که در کمان باشد
لبم ز شکوه خونین نمیشود رنگین
دهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشد
امین مخزن گوهر کنند بی سخنش
چو ماهی آن که درین بحر بی زبان باشد
به هر کجا که نشینم خجل ز جای خودم
نظر به پایه من صدرآستان باشد
ز کیسه تو کند خرج هر که محتاج است
کلید گنج تو در دست سایلان باشد
بغیر خط که ز لعل لب تو سر زده است
که دیده آتش یاقوت را دخان باشد
دمی که صرف به ذکر خدا شود صائب
هزار بار به از عمر جاودان باشد