شمارهٔ ۲۵۰ - مخدوم به حکیم جام شرابی بخشیده در شکر آن و طلب شراب گوید
ای به جود و به قدر بر ز فلک
گر سجودت برد فلک شاید
دست جودت جهان همی بخشد
پای قدرت فلک همی ساید
فلکت پشت پای از آن بوسد
حاسدت پشت دست از این خاید
همتت از سر علو و سمو
به جهان دست مینیالاید
اخترت از پی سعود و شرف
به فلک بر همی نیاساید
شبه تو چرخ هم ترا آرد
مثل تو دهر هم ترا زاید
هرکه را در دل از هوای تو مهر
با دلش چرخ راز بگشاید
هرکرا برتن از قبول تو حرز
المش چون شفا بنگراید
دشمنت دشمن خودست چنان
که برو ذات او نبخشاید
خنجر کین او چه پیرایی
خود زیانش سرش بپیراید
ای نیاز از می سخای تو مست
با توام کی به کس نیاز آید
مشربی دادیم که شربت آن
غم بکاهد طرب بیفزاید
از لطافت چنانکه جز به عرض
جوهرش سوی سفل نگراید
ظل او بر زمین نبیند کس
زانکه او چون هوا بننماید
با منش چون خرد بدید چه گفت
گفت چون تو ترا که بستاید
چون به شکلت نگه کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید
گر به جرمت نگه کنم گویم
کس به گز ماهتاب پیماید
تا درآن مشرب آن بود شربت
که زدل رنگ رنج بزداید
باد بر دست تو میی که به عکس
رنگ رخسار لاله برباید
صرف و پالودهای چنانکه به لطف
زابگینه چو ضو بپالاید
رای و فرمانت بر زمانه روان
تا خرد رای بد نفرماید
جامهٔ عمر تو بفرسوده
تا قضا آسمان نفرساید
سخن آرای مدح تو چو خرد
تا سخن را خر بیاراید
ای به جاه تو جان ما خرم
روح را راح تو همی باید
جام از بهر می همی بایست
جسم از بهر جان همی باید