غزل شمارهٔ ۶۸
تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیب
جان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب
چون عشق در سرای وجودم نزول کرد
از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب
دل سوخت چون در آتش سودای عشق او
جان هم در آتشش فکنم حسبی الحبیب
چون ناصر من اوست چو منصور میروم
خود را بدار عشق زنم حسبی الحبیب
حلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم
بر دست و بازوی که تنم حسبی الحبیب
مهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا
من در هواش رقص کنم حسبی الحبیب
دل بر کنم چو فیض زبود و نبود خویش
بر هر چه رای اوست تنم حسبی الحبیب