غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

سبزی نه فلک از چشم گهربار دل است
آب این مزرعه از دیده بیدار دل است
یوسفی را که ندیده است زلیخا در خواب
یکی از جلوه گران سر بازار دل است
نفس سرد، نسیم جگر سوخته است
داغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل است
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
شبنم سوخته گلشن بی خار دل است
از خموشی لب اظهار به هم چسبیدن
حجت ناطق شیرینی گفتار دل است
بی ملامت نشود آینه دل روشن
زخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل است
بی قدم گرد سراپای جهان گردیدن
کار هر بی سر و پایی نبود، کار دل است
بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز
گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟
نقطه از گردش پرگار خبر می بخشد
چشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بینش چشم من از دیده بیدار دل است
غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد
نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است
ما به امید خطر بادیه پیما شده ایم
آه اگر نشکند این شیشه که در بار دل است
صائب این ناله زاری که صنوبر دارد
از نسیم سحری نیست، که از بار دل است