غزل شمارهٔ ۹۶۶
دوربین خونین جگر از نظم احوال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست