غزل شمارهٔ ۴۵۲۵
ترا چون صبح خندان آفریدند
مرا چون ابر گریان آفریدند
من آن روز از سلامت دست شستم
که آن چاه زنخدان آفریدند
بلاهای سیه را جمع کردند
ازان زلف پریشان آفریدند
دونیم آن روز شد چون پسته دلها
که آن لبهای خندان آفریدند
شکست آن روز شاخ زلف خوبان
که آن خط چو ریحان آفریدند
لطافتهای عالم گرد کردند
ازان سیب زنخدان آفریدند
برای شمع آن روی دل افروز
ز بخت ما شبستان آفریدند
ازان مژگان شرم آلود در دل
جراحتهای پنهان آفریدند
شکست آن روز بر قلب دل افتاد
که آن صفهای مژگان آفریدند
فلکها شد چو گو آن روز غلطان
که آن زلف چو چوگان آفریدند
سرزلف سبکدست بتان را
پی تاراج ایمان آفریدند
اگر در حسن خوبان هست آنی
سراپای ترا زان آفریدند
پی تاراج خرمنگاه هستی
نگاه برق جولان آفریدند
چو چشم یار ما دلخستگان را
ز عین درد درمان آفریدند
به خود پرداختن زان دل نیاید
که چون آیینه حیران آفریدند
ازان لبها شراب ونقل صائب
برای می پرستان آفریدند