غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ز ابروی تو دل گردد زره، گر آهنین باشد
کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد
کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا
زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد
مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان
حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد
نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را
چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟
درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ایام خزان پیرایه روی زمین باشد
شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش
سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبین باشد
چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟