غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد