غزل شمارهٔ ۵۸۵۷
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم