غزل شمارهٔ ۲۳۲۲

دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد
نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد
چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد
تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد